ساعت 5 بعدازظهر اتوبوس همدان ـ تهران به ترمينال غرب تهران ميرسيد، دخترم اصرار كرد شوهرش را در آن ساعت به ترمينال ميفرستد كه مرا به خانه برساند.
من قبول نكردم، گفتم آن بنده خدا با هزار گرفتاري توي اين ترافيك كجا بيايد، آن هم از آن سر شهر، خودم در ترمينال تاكسي ميگيرم، يكراست ميروم خانه، اصرار دخترم بيفايده بود، من قبول نكردم. نميخواستم دامادم را به دردسر بيندازم. اما دخترم نگران بود و من ميگفتم بابا من اهل تهران هستم شهر را ميشناسم، غريبه كه نيستم، بالاخره دخترم قبول كرد، اما شرط كرد با تلفن همراه مرتب با او در تماس باشم، من ايام عيدي رفته بودم همدان پيش پسر و عروس و نوههايم. بگذريم به ترمينال كه رسيدم ساك و كيف دستيام را برداشتم و يك ماشين گرفتم و صندلي عقب نشستم، به در خانه نرسيده در كيفم را باز كردم كه كرايه را آماده كنم، كيف دستي شلوغي داشتم، يعني دارم. هميشه يك مشت خرت و پرت كه بيشترشان را براي نوههايم در تهران هستند ميگيرم تا هر وقت ميبينم به آنها بدهم. خلاصه كرايه را دادم و پياده شدم. با دخترم هم تماس گرفتم و خيالش راحت شد كه راحت به خانه رسيدم. دخترم و شوهرش و 2 نوهام شب آمدند خانه من 9 روزي بود آنها را نديده بودم. وقتي آمدند سوغاتي بچهها را دادم. انگشتري طلا و فيروزهاي را هم كه پسرم براي خواهرش خريده بود تو كيف دستيام گذاشته بودم، كيفم را باز كردم و هر چه زير و رو كردم پيدا نكردم، يعني چه شده،عقلم به جايي نرسيد. با عروسم در همدان تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. او هم توضيح داد، نه خودم ديدم كه در كيفتان گذاشتيد. خلاصه قطع اميد كرديم. انگشتري كه در جعبه كوچكي بود و جبعه را هم در تكه پارچهاي گذاشته بودم، آب شده و به زمين رفته بود. واقعا مانده بودم چه كار كنم؟ دخترم گفت: مادرجان فداي سرت، همين كه خودت صحيح و سالم رسيدي، خدا را شكر. واقعا خدا را شكر،اما از خدا كه پنهان نيست، از شما هم پنهان نباشد، تا صبح بدخوابي كشيدم و با خودم ميگفتم آخر چه بلايي سر انگشتر آمده است؟ كسي كيف من را باز نكرده است، نكند در تاكسي كه بودم وقتي در كيفم را براي دادن پول باز كردم از كيفم افتاده است، اما هر چه فكر ميكردم، به نظرم نميرسيد چنين اتفاقي افتاده باشد. بگذريم، ساعت 8 يا 30/8 صبح بود كه زنگ خانه به صدا درآمد. از تصوير آيفون نگاه كردم، مرد ميانسالي بود كه به نظرم آشنا نيامد. گفت: حاج خانم چند دقيقه پايين تشريف بياوريد. من راننده ماشيني هستم كه ديروز شما را به خانه رساندم. مطمئن شدم حامل خبر خوبي است و آمدنش هم مربوط به ماجراي مفقود شدن انگشتري است. همانطور هم بود. وقتي پايين رفتم، توضيح داد؛ شما آخرين مسافر من بوديد و من بعد از شما به خانه رفتم. صبح زود كه ميخواستم ماشينم را تميز كنم، متوجه اين بسته شدم. حدس زدم مال شما باشد. من آن را باز نكردهام. با عرض معذرت اگر مال شماست نشاني بدهيد چي در آن است و بعد من آن را باز ميكنم، اگر مال شما نيست، مجبورم آن را تحويل ترمينال بدهم تا صاحبش پيدا شود. از شوق در پوست خودم نميگنجيدم. نشاني را دادم و انگشتر را تحويل گرفتم و خيلي تشكر كردم و هر چقدر به آقاي راننده كه مرد ميانسالي بود اصرار كردم، دستكم كرايه آمدنش را به در خانه ما بگيرد، قبول نكرد كه نكرد و تنها گفت مادرجان كاري نكردهام، امانتي را به صاحبش پس دادهام و در اين ميان هم تنها كاري كه من توانستم در قبال اين راننده شريف انجام بدهم، نوشتن اين مطلب بود تا بدينوسيله نهتنها از ايشان بلكه از همه رانندگان شريف تشكر كنم و بگويم واقعا آدمهاي شريف هنوز هستند و بسيار هم هستند، خدا حفظشان كند.
نظرات شما عزیزان: