جمعه ها ، ما و خانواده خاله، به خانه پدربزرگ مي رويم خيلي كيف دارد.
مخصوصاً بازي با محمد پسرخاله ام. امروز هم با دمپايي، دو گل كوچك
درست كرده ايم، يك ساعت است كه من و محمد، «يكضرب» بازي مي كنيم.
از تنم عرق مي جوشد و پيراهنم مرطوب شده است. به نفس افتاده ايم.
ديگر حال شوت كردن توپ را ندارم. خسته و بي رمق، روي لبه حوض
مي نشينم. صورتم را با آب حوض مي شويم. محمد با ناراحتي فرياد
مي زند: « يا الله بيا بازي! چه زود بريدي!» هادي، روي لبه سيماني
باغچه نشسته است. با ديدن من...
يكي بود يكي نبود پيرزني بود كه از دار دنيا فقط يك پسر داشت.
اسم اين پسر حسني بود، پيرزن پسر خود را خيلي دوست داشت،
اما افسوس كه حسني تنبل و بي عار و پر خور و بي كار بود! حسني
آنقدر خورده بود كه مثل يك غول شده بود، به خاطر همين هم «پهلوان پنبه»
صدايش مي كردند. پهلوان پنبه صبح تا شب مي خورد و...
کاش یادمون نره زندگی اونقدر طولانی نیست که محبت هامونو از هم دریغ کنیم...
کاش یادمون باشه که نفس کشیدن لابلای زیباییا لطف دیگه ای داره...
خوشحالم که تو دنیای یه دل پا میذارم...
الهی که همیشه لحظه هات پر از آرامش واقعی باشه...
من برات بهترین حسا رو آرزو دارم...
یکی اون بالا هواتو داره...
شنیدنش آسان است...
گفتنش نه...
از احساسی که سالها داغ بود...
اما هیچ شاطری هوس نکرد...
یک دانه نان رویش...
برشته کند...
(سهیل ساسان)
يکي بود يکي نبود . غير از خدا هيچکس نبود . دو تا کبوتر همسايه بودند
که يکي اسمش «نامه بر» و يکي اسمش «هرزه» بود. يک روز کبوتر هرزه
گفت:«من هم امروز همراه تو به سفر مي آيم.»
نامه بر گفت:«نه، من مي خواهم راست دنبال کارم بروم ولي تو نمي تواني
با من همراهي کني. مي ترسم اتفاق بدي بيفتند و بلايي بر سرت بيايد و
من هم بدنام شوم.»
هرزه گفت:«ولي اگر راستش را بخواهي من صدتا کبوتر جلد را هم به شاگردي
قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس مي دهم. من بيش از تو با مردم جورواجور
زندگي کرده ام، من همه ...