دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی ...
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن...
در زمانهاي قديم ، خروسها سرور و رئيس گربه ها بودند و گربه ها به خاطر تاج قرمزي كه روي سر خروسها بود ، از آنها ميترسيدند و فرمانهايشان را اطاعت ميكردند ! هميشه خروسها گربه ها را تهديد ميكردند و به آنها مي گفتند : اگر دستورات ما را اجراء نكنيد با آتشي كه روي سرمان داريم ، خانه هايتان را آتش مي زنيم ! هر لحظه ، ترس از خروسها ، در وجود گربه ها بيشتر و بيشتر مي شد ، تا اينكه يك شب ، آتش چراغ خانۀ گربه ها خاموش شد و نمي دانستند چكار كنند ! يكي از بچه گربه ها فكري به ذهنش رسيد ، به پدرش گفت :...
هميشه موقع رد شدن حلزون كوچولو ، از كنار چمنزار ، دو تا مورچة كوچولوي شيطون مسخره اش مي كردند و به خاطر آرام حركت كردن و خانه اي كه در پشتش حمل مي كرد به او مي خنديدند . حلزون كوچك از دست مورچه ها ناراحت بود ، اما به اين كار آنها عادت كرده بود . مورچه ها يكصدا مي گفتند :...
با صورت گل انداخته با گامهاي خيلي بلند كه گاهي تبديل به دويدن مي شد و با چشماني كه قطره هاي اشك ، زيركانه از گوشه اش جاري مي شد ، از خيابان هم عبور كرد و به كوچه رسيد ، اصلاً نفهميد كه فاصله خيابان تا آن كوچه را چطور طي كرده است . بالاخره به خانه پدر بزرگ رسيد و با اشتياق در زد . پنج دقيقه پشت در ، ماند ، تا اينكه...
در زمانهاي نه چندان دور ، دريك اسباب بازي فروشي خرس زيبايي وجودداشت كه درقفسة پشت ويترين منتظر نشسته بود تا كسي بيايد و او را براي خود بخرد. اسم اين خرس ولستن كرافت بود، اين خرس يك اسباب بازي معمولي نبود. پشم خاكستري روشن داشت كه دستها و پاها و گوشهايش رنگي بودند.صورتش بسيار قشنگ بود و با هوش به نظرمي رسيد . جليقه اي قهوه اي به تن داشت كه پلاك طلائي به آن آويزان بود. روي اين پلاك اسم خرس با حروف پررنگ نوشته شده بود:...
از سمت باغ صداي گريه و ناله مي آمد . تمام گلها و درختان باغ ، غمگين و ناراحت بودند . بعضي از آنها سرشان را خم كرده بودند و به آرامي پيش خودشان ناله ميكردند . گلها همينطور آرام آرام گريه مي كردند مي گفتند : «آفتاب ، آفتاب گم شده ! » آسمان به شدت ابري و...
روزهاي اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر مي شد و حيوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند . آقاي چهاردست همينطور سوت زنان و شادي كنان به اين طرف و آن طرف مي جهيد و مي خنديد . بعد با خودش گفت : چه هواي خوبي بهتر است به ديدن دوستم بروم و با هم از اين هواي خوب لذت ببريم . وقتي كه به طرف خانة دوستش به راه افتاد توي مسير پايش ليز مي خورد و نمي توانست درست راه برود و يكدفعه پرت شد روي زمين . عنكبوت از راه رسيد و با ديدن ملخ كه روي زمين افتاده بود و پهن شده بود ، حسابي خنده اش گرفت ، طوري كه نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد ! ملخ خيلي ناراحت شد و گفت :...
دو نفر در خیابان به یکدیگر می رسند ،
که اولی پسر دومی است ،
در صورتی که دومی پدر اولی نباشد ،
این دو نفر چه نسبتی با هم دارند !
دو حرف میم الفبای مبارک
خرابی ها کند آنچه بخواهد
ولی آخر به صبر و بردباری
خرابی های او گردد مبارک!