یپسرک وقتی مرا در کنار پدر بزرگش ديد خيلی خوشحال شد و سوار من شد . من از اينکه از ديدن من خوشحال شده بود شاد بودم. من و پسرک با هم روزهای خوبی داشتيم . من او را به مدرسه می بردم و با هم بر می گشتيم . با هم به پارک می رفتيم . ولی زمانه خيلی زود گذشت ، پسرک بزرگ شد و من کهنه و فرسوده شدم.
ديگر مثل قبل سرحال نبودم . چرخهايم فرسوده شده بود . دسته فرمان هم کنده شده بود و پسرک هم اينقدر بزرگ شده بود که ديگر نمی توانست سوار من شود . يک روز پدر پسرک با يک دوپرخه نو به خانه آمد ، آن شب مرا در کنار درب کنار بقيه زباله ها گذاشتند. از اينکه کنار زباله های بدبو بودم خيلی ناراحت بودم . کاش هيچوقت در کارخانه مرا درست نکرده بودند.
شب ماموران مرا همراه بقيه زباله ها بردند. در يک محل مرا و بقيه مواد پلاستيکی و فلزی و چوبی را از بقيه زباله ها جدا کردند. قسمتهای پلاستيکی و فلزی مرا از هم جدا کردند. ما ها را به يک کارخانه بزرگ بردند و ما را شستند و بعد وارد يک جای خيلی داغ شديم از گرما بيهوش شدم .
وقتی چشمانم را باز کردم قيافه ام تغيير کرده بود و در دست پسرکی بودم . داخلم را پر از آب کرده بود و گلها را آب می داد. بله من يک آبپاش زيبا شده بودم و تازه معنای بازيافت زباله را فهميدم.
نظرات شما عزیزان: