یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، توی یک روستای قشنگ و با صفا ، حسنی گل با مادربزرگ مهربانش زندگی می کرد ، حسنی قصه ی ما پسر خوبی بود ولی حیف که ضعیف و لاغر بود و زود مریض می شد . می دانید چرا؟!
چون اصلا میوه نمی خورد . یک شب که حسنی دوباره سرما خورده بود ، مادر بزرگ برایش میوه آورد اما نخورد ، آب میوه آورد نخورد . آن شب مادر بزرگ حسنی وقتی نماز خواند برای سلامتی او دعا کرد و گفت : خدایا کاری کن که حسنی جان به حرف من گوش بده و غذا و میوه های مفید و کافی بخوره ، تا دیگه مریض و ضعیف نباشه ، شب وقتی حسنی خوابید در خواب صدایی شنید که گفت :
بیدار شو از خواب حسن بیا به دنبال من
تو بشقاب پرنده بدون گاز و دنده
الان ببین کجایی تو شهر میوه هایی
بدون بنزین و دود بریم به جای پرسود
من آقای خیارم بیا بشین کنارم
حسنی با تعجب سوار بشقاب میوه ها شد و همراه خیار به راه افتاد . کمی رفتند تا به باغ لیمو و پرتقال رسدند .
آقای خیار گفت:
نگاش بکن چه عالی! چه باغ پرتقالی!
چه عطری و چه بویی بیا بریم به سویی
حسنی و آقای خیار به سمت یکی از پرتقال های رسیده و شاداب رفتند . آقای خیار بعد از سلام و احوال پرسی با پرتقال از او خواست تا خودش را به حسنی معرفی کند . پرتقال گفت:
سلام و حال و احوال کوچیکتم پرتقال
با طعم ترش و شیرین دلی پر از ویتامین
نارنجیه لباسم با لیمو همکلاسم
رسیدیم و رسیدیم دو میوه مفیدیم
دو میوه پر آبیم مرکبات نابیم
وقتی حسنی با پرتقال و لیمو و فایده های آنها آشنا شد همراه آقای خیار از آن خداحافظی کرد و به گردش خود توی شهر میوه ها ادامه دادند. رفتند و رفتند تا به باغ سیب رسیدند. آقای خیار به طرف خانم سیب رفت و بعد از احوال پرسی از او خواست تا خودش را به حسنی معرفی کند . خانم سیب در حالی که لپهای قشنگش گل انداخته بود یک برگ سبز را از جلوی چشمش کنار زد و گفت :
منم یه سیب شاداب شیرینم و پر از آب
با عطر و طعم شیرین دلی پر از ویتامین
گلی و سبز و زردم دوای هر چه دردم
رسیدم و رسیدم یه میوه مفیدم
حسنی و آقای خیار از خانم سیب خداحافظی کردند . رفتند و رفتند تا به باغ گلابی رسیدند . آقای گلابی تا حسنی را دید لبخندی زد و گفت :
چه مهمون قشنگی چه بچه ی زرنگی
خوش اومدی عزیزم ای دوست ناز و ریزم
گلابی ام گلابی معطرم حسابی
یه رنگ سبز و زردم دوای هر چه دردم
خانم سیب و بنده با شادی و با خنده
دو میوه شیرینیم پر از دو ویتامینیم
ویتامین ب و آ مواد خوب و اعلا
بخور سیب و گلابی قوی می شی حسابی
حسنی و آقای خیار از گلابی خداحافظی کردند . رفتند و رفتند تا به باغ آلبالو رسیدند . روی شاخه ی یکی از درختای باغ ، یک جفت آلبالوی دو قلو دیدند . آلبالوهای دو قلو به حسنی خوش آمد گفتند و هم صدا با هم خودشان را معرفی کردند :
ما دو تا آلبالوئیم چه سرخ و کوچولوئیم
الستون و ولستون تو گرمای تابستون
با هم دیگه رسیدیم خوشمزه و مفیدیم
حسنی و آقای خیار با آلبالوها خداحافظی کردند . رفتند و رفتند تا به باغ هلو رسیدند . یک هلو خوش آب و رنگ و قشنگ به حسنی خوش آمد گفت و با غرور خودش را معرفی کرد :
آهای آهای خبردار منم هلوی آبدار
لباس من گلیه لطیف و مخملیه
معطره لباسم حسابی با کلاسم
دلم پر از ویتامین لذیذ و خیلی شیرین
خوشمزه و پر آبم تو میوه ها چه نابم
حسنی و آقا خیار از هلو خداحافظی کردند . رفتند و رفتند تا به جالیز و هندوانه رسیدند . آقای خیار به سمت هندوانه رفت و گفت :
سلام رفیق با حال هوا چطوره امسال
خورشید خانم رو دیدی؟ کالی یا خوب رسیدی؟!
هندوانه در حالی که زیر آفتاب خمیازه می کشید گفت :
دو هفته زیر آفتاب تنم شده پر از آب
خوابیده ام چه خوابی! رسیده ام حسابی
رسیدم و رسیدم یه میوه مفیدم
حسنی و آقای خیار از هندوانه خداحافظی کردند . در همین موقع آقای خیار گفت :
حسنی نقل قندون همیشه این رو بدون
تو میوه ها یه رازه برای تو نیازه
با املاح و ویتامین با طعم ترش و شیرین
برای تو ضروری است میوه چه دوست خوبی است
در همین موقع حسنی با صدای مادربزرگ مهربون از خواب بیدارشد . وقتی چشمهایش را باز کرد ، به مادربزرگ لبخند زد و گفت:
سلام مامانی جونم عزیز مهربونم
چه خواب خوبی دیدم چه میوه های چیدم
از این به بعد همیشه فراموشم نمیشه
به یاد میوه هایم بیار میوه برایم
و از آن روز به بعد حسنی با خوردن میوه ی کافی و غذای مناسب همیشه سرحال و شاداب بود.
ارسالی : محمّد احمدی دانش آموز کلاس سوم دبستان نبوت گلپایگان ( دی ماه 90 )
نظرات شما عزیزان: