یکی بود یکی نبود . پسر بچّه ای بود که هی لج بازی می کرد. روزی مادرش می خواست به خانه ی مادر بزرگ برود ولی کودک لج باز نمی خواست به خانه ی مادربزرگش برود.
مادر که دید پسرش خیلی لج باز شده تصمیم گرفت به او نشان دهد که لج بازی کار بسیار بدی است. او را در خانه تنها گذاشت و رفت. نیم ساعت ، یک ساعت و دو ساعت گذشت. پسر خیلی ناراحت شد در این زمان صدای زنگ آمد پسر خیلی خوشحال شد و رفت جلو مادرش وگفت : "مادر من خیلی پشیمانم و دیگر نمی خواهم تو و پدر را ناراحت کنم "
مادر رفت جلو وصورت پسرش را بوسید و گفت : من خیلی خوشحالم که پسرم فهمیده لج بازی کار بدی است.
نظرات شما عزیزان: