امروز خانم چنگال و آقاي قاشق از هم دور افتاده بودند .
آقاي قاشق به تنهائي اولين لقمة غذا را برداشت ، اما دانه هاي برنج از بشقاب بيرون ريخت . خانم چنگال تلاش مي كرد مقداري از ماست را از داخل كاسه بر دارد ، اما موفق نمي شد . آقاي قاشق مي خواست تكه اي گوشت را بردارد ، اما نمي توانست .
خانم چنگال به آقاي قاشق فكر مي كرد كه هميشه با مهرباني به او كمك مي كرد . آقاي قاشق هم به خانم چنگال فكر مي كرد و آرزو مي كرد كه اي كاش در كنار هم بودند . خانم چنگال ، با بي حوصلگي به سمت بشقاب غذا رفت تا لقمه اي بردارد ! آقاي قاشق هم به همان سمت مي رفت و ناگهان ، آقاي قاشق و خانم چنگال با هم برخورد كردند . واي چقدر از ديدن يكديگر خوشحال شدند .
حالا باز هم مثل گذشته آقاي قاشق و خانم چنگال با كمك هم لقمه هاي غذا را بر مي داند و مواظبند كه سر غذا از همديگر دور نباشند .
نظرات شما عزیزان: