من مداد مرجان هستم ، يك مداد نويسنده و پركار ، راستش را بخواهيد من عاشق كاغذ هستم ، آنقدر عاشق كاغذ هستم كه هر روز در آن چيزهاي قشنگي نقاشي مي كنم . وقتي مرجان مرا بدست مي گيرد ، آنقدر خوشحال مي شوم كه نگو ! با خودم فكر مي كنم كه حتماً الان مرجان يك نقاشي قشنگ و يا يك شعر خوب و يا يك داستان جالب را بوسيله من ، روي كاغذ نقش مي بندد . بعضي وقتها كه دختر كوچولوهاي همسايه ، حوصله شان سر رفته يا ناراحت هستند ، مرجان يك درخت قشنگ با گلهاي زيبا در اطراف آن ، يك رودخانه پر آب و يا يك قلب قشنگ برايشان مي كشد ، راستش من در اين لحظات از ته دل خوشحال هستم . بيشترين خوشحالي من آن لحظه هايي است كه مرجان دارد فكر مي كند و بعد مرا روي كاغذ مي لغزاند كلمه اي مي نويسد و پاك مي كند ، دوبارة كلمه جديدي مي نويسد و پاك مي كند و آنقدر مي نويسد و پاك مي كند تا بالاخره يك جملة زيبا درست مي كند . واي نمي داند چه قدر كيف مي كنم از اين كه بچه اي مرا به دست بگيرد و تكاليف مدرسه اش را حل كند ... وقتي مرجان مرا آرام روي كاغذ ، تكان مي دهد و با من چند ضرفه اي به روي كاغذ مي زند ، مي فهمم كه دارد خيالها و فكرهايش را كنار هم مي گذارد و حركت مي دهد و بعد با آن خيالها تصاوير زيبا را روي كاغذ حك مي كند ، واي خداي من خيلي احساس غرور مي كنم ! اِ ، صبر كن ببينم ، چه اتفاقي دارد مي افتد ؟ مرجان خواهش مي كنم اين خطهاي قشنگ را پاك نكن ! « ـ آخه مداد عزيزم ، چرا متوجه نيستي ، اگر مامان بيايد و اين خطها را توي دفتر رياضي من ببيند ، عصباني مي شود و مي گويد : آخه دخترم مگر تو دفتر نقاشي نداري كه ...! » امروز صبح ، مرجان خواهر و برادرهايم را يكجا جمع كرد ، نوك همة آنها را با تراش ، تيز كرد و به ترتيب توي جعبه خودشان گذاشت ، آخ جون امروز قراره توي مدرسه نقاشي داشته باشيم . زنگ نقاشي ؛ مرجان از من و خواهر و برادرهايم خواهش مي كند كه در كشيدن يك نقاشي خوب كمكش كنيم ، ما هم به او قول مي دهيم به شرطي كه نوك ما را محكم روي كاغذ فشار ندهد ، هر چه كه دلش خواست برايش بكشيم . مرجان آنقدر با احتياط نقاشي مي كند كه خانم معلم به خاطر اين همه دقت او ، يك بيست زيبا پائين نقاشي اش مي كشد ! به هر حال همكاري و دقت ما هم در اين موفقين بي تأثير نبوده است ! مرجان املاء مرا هم خيلي دوست دارد ، آنقدر در نوشتن املاء تلاش كرده است كه ، الان بخوبي مي تواند بهترين كلمات و جملات را كنار هم رديف كند و يك نامةزيبا براي دوستش بنويسد و سال نو را به او تبريك بگويد ، من مطمئن هستم كه وقتي او بزرگ بشود نويسندة خوبي مي شود ، آنوقت من و تمام مدادهايي كه زماني همكار او بوده اند ، به خودمان مي باليم كه سهمي در اين تلاش و پيروزي داشته ايم ! مرجان ، خوب به فكر من و خواهر و برادرهايم هست ، وقتي كه كارش تمام مي شود با خودش زمزمه مي كند كه : « حالا بايد مدادهاي عزيزم را بعد از يك روز تلاش خسته كننده توي جعبه شان بگذارم تا حسابي استراحت كنند ! » و بعد ، ما را توي جعبة مخصوص مان مي چيند ، مرجان ابداً از آن دسته بچه هايي نيست كه با بيفكري و بي نظمي خود مدادها را اذيت مي كنند و از بين مي برند ، از اين كه مداد او هستم خيلي خوشحالم !
نظرات شما عزیزان: