يك روز با مادرم به فروشگاه رفته بوديم . مادرم از من خواهش كرد كه براي خريدن وسايل هايي كه لازم داريم ، اظهار نظر كنم تا بعضي چيزها را با سليقة من بخرد ! بعد از اينكه يكسري وسايل خريديم ، من به مامان گفتم : مامان جان من آن سطل فلزي سبز را دوست دارم ، اگر امكان دارد آنرا هم بخريد ! وقتي كه به خانه رسيديم : مادرم وسايل را جا به جا كرد و بعد گفت : « پسرم اين سطل را براي چي خريدي ؟ اندازه اش خيلي كوچك است ، من براي شستن كف اتاق و يا كارهاي ديگر نمي توانم از آن به راحتي استفاده كنم ! » نگاهي به سطل سبز انداختم و سريع رفتم جلويش ايستادم تا اخمهاي مادرم را نبيند ، بعد هم به مادرم اشاره كردم تا جلوي يك تازه وارد اينطوري حرف نزند و او را ناراحت نكند ، مادرم سريع ، حرفهايش را جمع كرد و گفت : پسرم ! اين سطل قشنگ را به تو هديه مي دهم ! سطل سبز نفس عميقي كشيد و لبخند قشنگي گوشه لبانش نشست ! اصلاً خوب شد كه مادر او را به من داد ، چون سطل كوچولو آنقدر زور ندارد كه بتواند در شست و شوي خانه كمك كند ! من با خوشحالي سطلم را برداشتم و پر از سبزي و كاهو كردم تا اينطوري به مادرم كمك كرده باشم ، وقتي بعد از چند دقيقه سراغ سطلم رفتم ، ديدم كه حسابي سردش شده و سرما خورده است ، سريع سبزيها و كاهوها را شستم و توي آبكش گذاشتم ، يكدفعه ديدم كه ظرفشويي چقدر روغني و كثيف است ، سطل را پر از آب ولرم كردم و توي ظرفشويي را شستم ، چندبار اين كار را تكرار كردم و ديدم كه با اين كار سرماخوردگي سطل سبز خوب شد و با اين آب گرم حسابي سر حال شد . بعد از چند روز ، سطل سبزم را برداشتم و به سراغ دوستانم رفتم ، تا با آنها شن بازي كنم وقتي كه چند بار سطل را پر از شن كردم . خالي كردم ، دوستان من هم داشتند همين كار را مي كردند ، من به همراه دوستانم ، چند قلعه قشنگ ساختيم و يكدفعه متوجه شديم كه سطل سبز با سطلهاي ديگر ، دوست شده است . وقتي كه مي خواستم به خانه بيايم ، سطل سبز دسته اش را بالا برد و از دوستانش خداحافظي كرد . به خانه كه رسيدم ، آرام آن را به يكطرف پرتاب كردم ، دوش گرفتم و خوابيدم . صبح كه از خواب بيدار شدم ، هر چقدر گشتم سطلم را نديدم ، خيلي ناراحت بودم . مادرم گفت : « پسرم ، كار خوبي نكردي كه به سلطت بي احترامي كردي و با بي خيالي آنرا پرتاب كردي ! » به مادرم قول دادم كه اگر آنرا پيدا كنم هرگز تنهايش نمي گذارم ، بعد از كلي گشتن ، بالاخره آن را گوشة حياط كنار باغچه پيدا كردم ، زود بقلش كردم و پرسيدم : سطل سبز نازنيم كجا بودي ؟ مادر گفت : وقتي كه او از تو بي مهري ديد ، خودش را قل داد و قل داد تا به اينجا رساند تا به تو بفهماند كه قهر كرده است . سطلم را خوب شستم و پاك كردم و به مادرم قول دادم از تمام وسايل هايم به خوبي و با مهرباني استفاده كنم .
نظرات شما عزیزان: