غلام سياهي در زمانهاي قديم در كشور عربستان زندگي مي كرد كه وظيفه اش بردن گله براي چرا به صحرا بود . به هر چاهي كه مي رسيد از چاه آب مي كشيد و به گوسفندها مي داد و خلاصه اينكه براي گوسفندها زحمت زيادي مي كشيد . روزي يك سگ كه خيلي گرسنه و تشنه بود از راه رسيد . غلام سياه جلوي او آب گذاشت ، بعد سفره اش را باز كرد و يك گردة نان را به او داد از آنجايي كه سگ ، خيلي گرسنه بود ، بعد از خوردن گرده نان ، باز هم به غلام خيره شد و غلام گرده نان ديگري به او داد . همينطور پيش رفت تا اينكه گرده سوم را هم به او داد . سگ با خوردن سه گرده نان ، راه بيابان را گرفت و رفت . عبدالله پسر برادر حضرت علي (ع) در كنار گلّه ايستاده بود و از دور نگاه ميكرد . نزديكتر آمد و گفت : « اي غلام ، مزد تو ، روز چند گرده نان است ؟ » غلام گفت : « سه گرده .» عبدالله پرسيد : پس چرا هر سه تا گرده نان را به سگ دادي ؟ غلام گفت : اين سگ مهمان من بود . من مي توانم يك روز غذا نخورم ، ولي نمي توانم مهمان را گرسنه بگذارم . عبدالله از جوانمردي و مهربانی غلام ، خوشش آمد ، او را خريد و در راه خدا آزاد كرد ، اين بود مزد غلام جوانمرد و مهربان !
نظرات شما عزیزان: